حرف های مانده در گلو
سه سال شده بود. نه یک "سه" ساده. سهههه سااال! سهههه سااال دلتنگی و خستگی و حرف های تلمبار شده. دلم گرفته بود از خودم که "لامصب کجای کارت این قدر خراب است که راهت نمی دهند؟! "
یکی از روزهای وسط تابستان بود. مرداد ماه گرم. ماه من. ماه اکثر اتفاق های مهم زندگی ام. عکس شما را دیدم. خبر را شنیدم. نیازی به وصف حالم نیست که آن حال مختص من نبود. در دل همه قیامتی برپا شده بود. دل همه را لرزانده بودی. خبرها بالا گرفت، عکس ها، کلیپ ها، دل نوشته ها... من سکوت کردم و تماشا. سقف بلند آسمان بر سینه ام سنگینی می کرد. تصویر سر بریده تان از جلوی چشمم نمی رفت.
تا اینکه روزی که نمی دانم چندم کدام ماه بود و چندشنبه، فیلمی دیدم از شما که نشسته بودید در دارالحجه و قربان صدقه ی فرزند کوچولویتان می رفتید. قلب کوچک طفلی در بطنم می تپید که به خاطرش دل شکستگی ها چشیده بودم که مپرس! همان جا، همان ثانیه، دلم شکست و هزااااار تکه شد. متوسل شدم به شما...
چند ماه بعد، نوزاد چهل روزه را برداشتیم و زدیم به راه. بعد دو روز رسیدیم. وقتی پا گذاشتیم به حرم باران می بارید. رفتیم دارالحجه. خیره خیره نگاه می کردم و با خودم می گفتم: کجای این رواق، روی کدام فرش با همسرتان نشسته بودید و ناز علی کوچولو را می کشیدید ای شهید عزیز؟ محسن حججی بزرگ...
تو مرا آوردی. یقین دارم به واسطه ی نگاه شما و توسلم به رگ های بریده ی گردنت، امام رضا بعد سه سال دعوتم کرد. حالا این منم، نشسته در دارالحجه. با نوزادی چهل روزه که "زینب" نام دارد و دارم در پیشگاه امام رئوف به نیابت از شما زیارت نامه می خوانم...