چه زود رفتی...
به دنبال پیش نویس داستانی دارم سررسیدم را ورق می زنم. در یک صفحه متوقف می شوم و می خوانم:
***
درخت توت مسجد چند سال است که در ماهِ مبارک ثمر می دهد. توتِ بخشنده ای که کافی ست دقیقه ای بایستی و دستت را بگیری زیرش. لااقل دو سه تا توت می افتد توی دستت. دخترک عاشق توت است. شب ها به عشق توت های شیرین و چادر سفید کوچولویش، با ذوق و شوق، راهی مسجد می شود. زینب هم دارد اولین ماه رمضان عمرش را نوش جان می کند. وقت هایی که در مسجد سرم شلوغ است، می رود در آغوش بقیه و غریبی نمی کند. یکی از خانوم ها می گوید: "چه قدر خوش اخلاق و خوش خنده ست دخترت" به شوخی می گویم: به مادرش کشیده!
نماز را اقتدا می کنیم به حاج آقای هاشمی. سید نورانی و باوقاری که نفسش حق است. این را از نمازهایی که خیلی دل چسبند حدس می زنم. هر شب یکی دو حکمت مولا را شرح می دهد. بچه ها بعد نماز گوشه خلوتی پیدا می کنند و هول هول حکمت شب گذشته را حفظ می کنند. بعدِ سخنرانی هم حلقه می زنند دورم و بعد کلی "اول یکی دیگه بگه" و "خانوم هول شدم" شروع به خواندن می کنند. گاهی سخت گیری می کنم و گاهی نه. اسم شان را که در لیست می نویسم گل از گل شان می شکفد. کم کم همه مشتاق شده اند و مادرهایشان و حتی حاج خانوم های مسن هم، گاهی حکمت ها را حفظ می کنند و با تاکید می گویند: "اسم منو نوشتی؟"
آخر برنامه وقت چای است. سینی بزرگ چای را می گذارند این طرف پرده. چای ها گاهی کم رنگ اند و گاهی پررنگ، گاهی دم نکشیده و گاهی جوشیده، گاهی شفاف و گاهی کدر، گاهی سرد و گاهی داغ؛ اما برای ما فرقی نمی کند. حبه های قند را در دهان می گذاریم و می گوییم: "چای درست کردن پسرا از این بهتر نمیشه!" و میان خنده هایمان چای را سر می کشیم...
***
دفترم خیس می شود
اشک هایم می چکند روی توت ها !
چه زود رفتی رمضان عزیز....