انــــــار

انــــــار میوه ی مادرم زهــــراست...

انــــــار

انــــــار میوه ی مادرم زهــــراست...

سفر به سیستان

يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۶ ق.ظ

چند پست پایین تر، گفته بودم از روزی که زینب چهل روزه و خواهر دو سال و نیمه اش را برداشتیم و زدیم به راه، به مقصد مشهدالرضا. سیرِ دلمان که زیارت کردیم، به جای رفتن به سمت خانه و کاشانه مان، دلمان را زدیم به دریا و  رفتیم به سوی دریا! دریا که چه عرض کنم، اقیانوس. مقصدمان چابهار بود. مردی با دلی دریایی و لباس سرتاسر سفیدِ ارتش، داشت روی کشتی های بندر کنارک، خدمت می کرد. آن خانواده، عزیزِ دلمان بودند و ما حاضر شدیم به خاطر کم شدن رنج غربت شان، رنج این سفر طولانی را به جان بخریم. دو روز و نیم در راه بودیم. روز اول خوب بود. شهرها، خیابان ها، پارک ها، جاده ها، (با عرض معذرت!) سرویس بهداشتی ها، همه مثل هم بودند. مثل تمام مسیری که از خانه تا مشهد و از مشهد تا اینجا طی کرده بودیم. اما از روز دوم کم کم همه چیز داشت تغییر می کرد. جاده های ناصاف، هوای گرم، پارک هایی که وجود نداشت، خرابه هایی که خانه هایشان بود، مردمانی با لباس های بلوچی و مسجدهایی بدون مُهر...

برای اولین بار بود که قدم می گذاشتم به سیستان و بلوچستان. احساس غریبگی می کردم. آدم ها یک جوری نگاه مان می کردند. از نگاه هایشان می ترسیدم. عصر روز دوم، توی جاده پنچر کردیم! وسط یک بیابان بی آب و علف. هوا گرم بود. دخترک از سر و کولم بالا می رفت. خواهرش بی قراری می کرد. به هر سختی بود پنچرگیری کردیم و راه افتادیم...

غروب رسیدیم ایران شهر. کنار اولین مسجدی که دیدیم ایستادیم. همسرم رفت نماز خواند و برگشت. حالا نوبت من بود اما باید می رفتیم و مسجد شیعیان را پیدا می کردیم چون گویا مسجد اهل سنت جایی برای وضو گرفتن و نماز خواندن خانم ها نداشت. خلاصه گشتیم و گشتیم تا مسجد شیعیان را پیدا کردیم. نزدیک مسجد جای پارک نبود. کمی بالاتر ایستادیم. بچه ها ماندند پیش بابایشان و من رفتم. هرچه به مسجد نزدیک تر میشدم شلوغی ها بیشتر میشد. نیروهای امنیتی با فرم های خاص و اسلحه به دست، کنار ماشین هایی بزرگ و مجهز ایستاده بودند و مراقب مسجد بودند. چند نفر روبه روی مسجد، چند نفر جلوی در و حتی داخل حیاط. ضربان قلبم تند شده بود. احساس ناامنی می کردم. دلم می خواست برگردم و یک بارِ دیگر بچه ها را ببینم! آماده بودم تا هر لحظه اتفاقی بیفتد و بروم روی هوا! شبِ جمعه بود. مراسم دعای کمیل برگزار بود. مداح صدای حزین و قشنگی داشت و من هم که به خیال خودم داشتم ثانیه های آخر عمرم را می گذراندم و شدیداً رقیق القلب شده بودم! خلاصه نمازی خواندم که در عمرم نخوانده بودم. خیلی با حال و توجه. به حساب اینکه لابد نماز آخرم است!

القصه، اتفاقی نیفتاد و برگشتم. برای پیدا کردن یک آپاراتی توی خیابان ها می چرخیدیم تا ماشین را روبه راه کنیم و بزنیم به راه. میزبانِ منتظر و دل نگران مان زنگ زد که : "نه! جاده ایران شهر تا کنارک جاده ای نیست که شب بیایید. خطر دارد، خصوصاً برای کسی که با جاده ناآشناست."  راضی مان کرد تا آن شب را به خانه ی دوستِ همسایه شان برویم و فردا صبح راه بیفتیم. خیلی خوشحال شدم. خسته و وحشت زده بودم. دلم یکی شبیه خودمان را می خواست. توی فرصتی که منتظر بودیم تا بیایند دنبال مان، یک آپاراتی پیدا کردیم تا لاستیک ماشین را رو به راه کنیم. در انتظار به سر می بردم و در و دیوار شهر و مغازه ها را نگاه می کردم که چشمم خورد به تابلوی مغازه ی کناری. " آپاراتی ریگی "

خشکم زد. آب دهانم را به سختی فرودادم. نگاه کردم به داخل مغازه. آنها هم داشتند به سمت ما نگاه می کردند. نمی دانم واقعاً شبیه بودند یا نه. ولی من که شبیه ریگی می دیدم شان.  صدای ضربان قلبم را می شنیدم... 

 

ادامه دارد...


۹۷/۰۴/۳۱
انـ ـــار

نظرات  (۳)

سفری چنین آرزویم است :)
پاسخ:
نصف ماجرا را شنیدید و چنین آرزویی کردید؟! 

منتظر ادامه اش باشید.... 
ماشاءالله به عزم و رزمتان.
دقیقاً می شود حس کرد حال آن موقع شما را.
فکر کنم حتی آن شب در خانۀ «دوست همسایه شان» خواب راحت هم نداشتید.
پاسخ:
البته بعضی، اسم آنچه را که شما "عزم و رزم" نامیدید، بی کله گی گذاشتند! 

اینکه آن شب، آنجا چه گذشت، ادامه ماجراست... 
من چند مرتبه کمتر از این حس را در سنندج داشتم ساعت 2 نیمه شب یک کافه بین راهی و...
پاسخ:
پس تقریبا همه احساسات مشابهی در برخورد با این عزیزان دارن.

به نظرتون چرا؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">