انــــــار

انــــــار میوه ی مادرم زهــــراست...

انــــــار

انــــــار میوه ی مادرم زهــــراست...

سفر به سیستان2

چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۰ ق.ظ

ادامه پست قبل....


کلاهی که یکی شان به سر گذاشته بود دقیقاً شبیه همان کلاهی بود که عبدالمالک ریگی در اکثر فیلم ها و عکس هایش به سر داشت. دقایق به سختی گذشت تا بالاخره کارمان تمام شد و در رفتیم! هماهنگی های لازم انجام شده بود و شماره میزبان مان برایمان فرستاده شده بود. تماس گرفتیم و در مکانی قرار گذاشتیم و منتظر شدیم. منتظر فرشته نجات! کسی که قرار بود ما را از این غربت و وحشت، نجات دهد. در تماس تلفنی رنگ و مدل ماشین ها را گفته بودیم تا همدیگر را راحت پیدا کنیم. بالاخره ماشینی با همان مشخصات آمد و نزدیک مان پارک کرد. پیاده شد... مردی حدوداً شصت ساله با لباسی بلوچی و ریش های سفید و نسبتاً بلند و سبیل خیلی کوتاه! آه خدای من، چه می دیدم؟! یکی شبیه همان ها که ناخودآگاه با دیدن شان وجودم پر از خوف میشد، آمده بود دنبال مان تا امشب را در خانه شان صبح کنیم...

نمی دانم قیافه هامان با دیدنش چه شکلی شد ولی احتمالا خیلی طبیعی نبوده. سلام و احوال پرسی کردیم و قرار شد او برود و ما به دنبالش. رفتیم و رفتیم... از خیابان های شلوغ رسیدیم به خیابان های خلوت و بعد کم کم کوچه پس کوچه های تاریک. دیگر تقریباً در حاشیه شهر بودیم و من داشتم سکته می کردم! بچه ها معصومانه خوابیده بودند و جناب همسر هم مثل همیشه با آرامشِ حرص آورِ مخصوص خودش، فقط مراقب بود که طرف را گم نکند! من بلند بلند شهادتین می گفتم و او بلند بلند می خندید! اصلاً شوخی و جدی حرکاتمان مشخص نبود. اضطراب و ابهامی عجیب، در فضا حاکم بود. انگار به ناچار در راهی قرار گرفته بودیم که مجبور بودیم ادامه اش دهیم. به دنبال ماشین میزبان مان می رفیتم به سوی سرگذشتی نامعلوم....!!

بالاخره ایستاد. پیاده شد و گفت: "رسیدیم. بفرمایید"

با خوف و خستگی بدن های کوفته مان را از ماشین کشیدیم بیرون. با هزار سلام و صلوات وارد خانه شدیم. حیاطی که دیوارهایش با بلوک کار شده بود و زمینش خاکی بود و هیچ چیز خاص و قابل توجهی نداشت. زن میانسالی به استقبال مان آمد. لباس بلوچی زرشکی پوشیده بود و با چادری بلوچی خیلی دقیق حجابش را کامل کرده بود. رفتیم داخل. خانه شان ساده بود. خیلی ساده. راهنمایی مان کردند به یک اتاق. نشستیم. دخترکانی با لباس های بلوچی خوش رنگ و چهره هایی آفتاب سوخته و معصوم، یواشکی از کنار در نگاه مان می کردند. کم کم خجالت شان ریخت و آمدند داخل. ردیف نشستند روبه رویمان و زل زدند به ما. پلک نمی زدند. انگار آدم فضایی دیده بودند! چند دقیقه بعد یکی شان رفت و با سینی محتوی دو لیوانِ بزرگ شربتِ خوش رنگ آمد.

داشتم فکر می کردم که سقلمه ای به پهلوی همسرم بزنم و بگویم که نخورد تا در فرصتی مناسب شربت ها را خالی کنیم توی گلدان گوشه اتاق! ولی تشنه بودم و شربت خیلی خنک بود. این را از لمس لیوانی که هنوز توی دستم بود می فهمیدم. رنگ و بوی خوبی هم داشت. یعنی شربت چیست؟ چه قدر نارنجی اش خوش رنگ است! تمام این فکرها شاید سه ثانیه طول کشید. لیوان را سرکشیدم. انبه بود. شربت خنک و گوارای انبه...

کم کم زنانه مردانه مان جدا شد. چند زن جوان داخل شدند. یکی یکی دست دادند و روبوسی کردند. یکی شان که از همه جوان تر بود، لباس بلوچی زرد با سوزن دوزی های نارنجی پوشیده بود. مهربان بود و زیاد می خندید و بیشتر از خودشان تعریف می کرد. کم کم فهمیدم عروس خانواده است و دو سالی بزرگتر از من. آن یکی می خورد که ده دوازده سالی بزرگ تر از من باشد، دختر خانواده بود. قدبلند و آرام، با لباسی ارغوانی. کمتر از خودش می گفت و بیشتر از ما می پرسید. اطلاعاتم داشت کامل میشد. اسم خانمی که به استقبال مان آمده بود اسما بود. مادر خانواده و همسر آن مرد ریش سفید. از سه دخترکوچولویی که روبه روی مان نشسته بودند و حالا دیگر گاهی پلک می زدند و یواشکی پچ پچ می کردند، دو تاشان نوه های اسما خانم بودند و یکیش دختر ته تغاری اش که به قول خودش سر پیری دنیا آورده بودش تا عصای دستش شود. به من گفت راحت باشم و خاله صدایش کنم. "خاله اسما"

معلوم بود کار زیادی در آشپزخانه دارند، یکی شان می نشست، دو تاشان می رفتند. دوتاشان می نشست، سه تاشان می رفتند. یکی دو ساعت بعد گفتند که می خواهند شام را بیاورند. دختر کوچولوها تر و فرز مثل اینکه فیلمی را گذاشته باشی روی دور تند، می آمدند، چیزی در سفره می گذاشتند و می رفتند. طی این رفت و آمدهای مکرر و سریع، سفره شان را چنان پر کردند که جای سوزن انداختن نداشت. دیس برنج تزیین شده. مرغ شکم پر. دوغ و ماست و سالاد و کاهو و سبزی و نوشابه و چیزهای دیگر. چیدن سفره که تمام شد بفرماییدی گفتند و در را بستند و رفتند. در وجودم دیگر خبری از ترس نبود. گرسنه بودم اما چیزی شبیه یک حس مبهم، توی گلویم گیر کرده بود و نمی گذاشت چیزی بخورم "یعنی سفره ای که توی اتاق بغلی انداختند هم این قدر رنگین است...؟"

آخر شب، بر و بچه های خاله اسما رفتند. او کمکم کرد تا زینب را بشورم، بعد برایمان رختخواب های تمیز پهن کرد و شب بخیر گفت.

سحر، مردها رفتند مسجد، خاله اسما در حالی که صورتش هنوز از آب وضویش خیس بود، برایم جانماز  آورد. جانمازی که مُهر داشت. خودش هم کنارم ایستاد و نماز خواند، در جانمازی بدون مُهر...

سفره صبحانه شان هم شبیه سفره دیشب شان بود. هرچیزی که بشود تصور کرد می توان برای صبحانه خورد، چیدند داخل سفره. خاله اسما توی آشپزخانه آماده می کرد و شوهرش یکی یکی می آورد و می چید توی سفره و ما مدام خجالت زده تر می شدیم از اینکه این مرد ریش سفید دارد برای پذیرایی از ما مدام دولا و راست می شود... بعد صبحانه زود بلند شدیم تا در هوای خنک صبح راه بیفتیم. فلاسک هایمان را پر کردند و مقدار زیادی خرما برایمان سوغاتی گذاشتند.

مردها توی کوچه داشتند به ماشین ور می رفتند و ما توی حیاط داشتیم صحبت های آخر را می کردیم. من هنوز درگیر ابهامی بودم که از دیشب داشتم. از ساکِ سوغاتی هایمان یک بسته برداشته بودم. بسته ای شامل زرشک و زعفران و هل و نقل. اما نمی دانستم خاله اسما چه حسی نسبت به امام رضا و سوغاتی اش دارد. دل را زدم به دریا و بسته را گرفتم به سمتش. گفتم سوغات مشهد است. با شوق بسته را گرفت. بویید، بوسید، بر چشم هایش گذاشت. بعد چسباند به سینه اش. انگار عزیزی را بغل گرفته باشد. خیسی چشم هایش را دیدم...

کم کم باید می رفتیم. خاله اسما بچه ها را بوسید و گفت که مراقب شان باشم. دلم می خواست بغلش کنم. بگویم دوستش دارم. مثل مادرم. اما خجالت کشیدم. در عوض او آمد به سمتم و سفت بغلم کرد و کنار گوشم گفت: " مواظب خودت باش دخترم" اشک هایم چکید روی سرشانه لباس بلوچی اش...

خاله اسما آن قدر جلوی در ایستاد تا ماشین از پیچ کوچه گذشت. داشتیم دنبال مرد می رفتیم. مثل دیشب. هرچه اصرار کرده بودیم که خودمان راه را پیدا می کنیم، گفته بود "نه. اذیت می شوید. توی این جاده دوراهی هایی هست که ممکن است به اشتباه بیندازدتان." دو راهی آخر را که رد کردیم، ایستاد و پیاده شد. آمد به سمت ما. سفیدی لباسش توی آفتاب می درخشید. لبخند به لب داشت. چهره اش مهربان بود. با خودم فکر می کردم که چرا در اولین برخورد، مهربانی اش را ندیده بودم... چه چیزی این قدر از هم دورمان کرده...؟


ادامه ندارد!

در واقع قصدِ روایتِ ادامه ماجرا را ندارم.

ببخشید که طولانی شد

و خیلی، خیلی، خیلی التماس دعا...




۹۷/۰۵/۰۳
انـ ـــار

نظرات  (۸)

چقدر زیبایی داشت این نوشته 
از متن تا محتوی همه زیبا بود
شاید اگر هر شیعه رفیقی از اهل سنت داشت این همه ابهام و تفرقه نبود


عیدتون مبارک
پاسخ:
تشکر از لطف شما


داشتن رفیقی از اهل سنت، راهی برای دوری از تفرقه....

و دیگر؟
ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، آقا امام رضا (علیه السلام) مبارکباد.

سلام

وقتم تنگه برمیگردم میخونم:))

التماس دعا
۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۴ صحبتِ جانانه
محتاج دعایم خیلی 
پاسخ:
پس برای هم دعا کنیم...
خاطرۀ منحصر به فردی بود و شاید تکرار ناپذیر.
جملۀ آخر: «چه چیزی این قدر از هم دورمان کرده» خیلی خوب بود...


تجربۀ مهمانی برادران اهل سنت شهرهای سنندج و سقز در کردستان و زابل و زاهدان در سیستان و بلوچستان را دارم...

پاسخ:
بله همین طوره.

اصل ماجرا نتیجه گیری بود.
واقعا چه چیزی این قدر دورمان کرده؟
همین دوری فرصتی ست برای دشمن برای ایجاد تفرقه...

تجربه شما هم مشابه تجربه ماست؟
همین قدر مهربان و مهمان نواز بودند؟

ضمن اینکه یک سوال بنده رو شما بی جواب گذاشتید در دو پست قبل...
۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۶ صـــا لــحـــه
خیلی قشنگ بود... مخصوصا اونجاش که گفتی برام جانماز آورد. جانمازی که مهر داشت...
از اینجا به بعد هی هی اشک آدم در میاد.


خدا قوت. خیلی قشنگ نوشته بودی.
پاسخ:
سلامت باشید.
لطف دارید شما.
۰۵ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۵۹ علی علیزاده
سلام اگر خواستید dadnazan.blog.irرا دنبال کرده و تیبادل لینک کنیم
پاسخ:
سلام

صمیمیت و مهمان نوازی اکثریتشان همین جور است که شما نوشتید. ولی تجربه من، از نظر ذهنیتی که نسبت به آنها داشتید، شبیه تجربۀ شما نبود. بقیه اش را جداگانه توضیح می دهم...



فکر نمی کردم جواب اون سئوال براتون خیلی مهم باشد. ولی چشم.

پاسخ:
تشکر
۰۱ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۰ علیـرضـا گلـرنگیـان

«چرا در اولین برخورد، مهربانی‌اش را ندیده بودم...»

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">