انــــــار

انــــــار میوه ی مادرم زهــــراست...

انــــــار

انــــــار میوه ی مادرم زهــــراست...

جهان بی عشق چیزی نیست...

سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ق.ظ

نشسته ام در سکوت شبانگاه خانه و می نویسم. این سکوت و آرامش شب را بسیار دوست می دارم، نه به این معنا که شلوغی ها و جیغ جیغ های روز دوست داشتنی نیست. اگر صدای بچه ها در خانه نمی پیچید، سکوت شب، نه تنها فرصت که نوعی شکنجه بود... بگذریم. داشتم می نوشتم که یاد اینجا افتادم. گفتم بیایم انارِ دلِ ترک خورده را دانه کنم، شاید سبک شدم از این همه غم...


القصه! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، در روزگار نوجوانی ام روزی عاشق شدم. دیشب در جمعی نشسته بودم که یاد عشق قدیمی ام افتادم. آن موقع ها من بچه مثبت بودم. بچه منفی هم بودم ایضاً و چون مثبت در منفی، منفی می شود، خیلی بچه مثبت محسوب نمی شدم. کلاً جمع اضداد بامزه ای بودم. بابا مسجد می رفت. من هم می رفتم. مامان چادر می پوشید. من هم می پوشیدم. برادرم غیرتی بود و مراقبم بود. خواهرم بزرگ تر بود و اهل نصیحت. اما برای نوجوانی من تمام این مرزها شکستنی بود. دوستان و هم کلاسی هایم مرا با دنیای جدیدی روبه رو کرده بودند. خوش رنگ و لعاب و جذاب می نمود. آن موقع ها تازه مد شده بود که لباس هایت را با هم ست کنی مثلاً لاک ناخن را با روسری. آن موقع ها تازه کم کم داشت باب میشد که در خانواده کسی جز بابای خانواده گوشی موبایل داشته باشد. چند تا از دوستانم خریده بودند. من هم هوس کردم. بابا اما برای من نخرید. گفت: "هنوز لازم نداری" گوشی نداشتن مرا از همراهی با دوستانم دور نکرد. مهمانی و تولدهای دوره ای می گرفتند و معمولاً آهنگ های لهو  و لعب پخش می کردند. من هم یک عنصر پایه بودم و هم حرص آور. در جشن هایشان شرکت می کردم و خاطرات عاشق شدن شان را گوش می دادم و در کوچه و خیابان هم بهشان تذکر می دادم که مویشان از مقنعه بیرون آمده! این چنین روزگار می گذراندم. تا اینکه عاشق شدم....

دقیقاً یادم نیست کی بود و چه روزی و دقیقاً از کجا شروع شد جوانه زدن عشق. فقط می دانم روزی به خودم آمدم و دیدم من واقعاً دوستش دارم..... در عاشقی روی دست تمام بچه ها بلند شده بودم. به دوستانم گفتم که عاشق شده ام و یکی یک دانه معشوقی نصیبم شده. هاج و واج نگاهم کردند. ماجرایم را که شنیدند، رفتند. من اما کک ام نگیزد! رفتن شان برایم مهم نبود. من دیگر معشوق خودم را پیدا کرده بودم...
ماجرا از آنجا شروع شد که من خیلی بابایی بودم. خیلی خیلی خیلی. اینکه دخترها بابایی اند به جای خود، من حتی بین خواهرهایم از بقیه بابایی تر بودم. همه این را می دانستند. بابا که برای کارش سفر می رفت، هرشب قبل خواب به یادش و با دل تنگی اش اشک می ریختم. بالشم خیس می شد تا خوابم ببرد. یک بار بابا تماس گرفت و گفت حالش خوب نیست. سرمای شدیدی خورده بود. داشتم از غصه دق می کردم... هنوز که هنوز است وقتی به خانه شان می روم مثل دختربچه ها می پرم توی بغل او. به دست هایش پماد می زنم. بازوهایش را ماساژ می دهم. زیر سرش بالش می گذارم. او هم برایم شعر می خواند... لیلا دخترِ بابا، بالش سر بابا، لیلا مادرِ بابا
...

من چنین روحیاتی داشتم که کم کم فکر عاشقی زد به سرم. شاید هم فکری در کار نبود، یک اتفاق بود... دلیل عاشق شدنم شاید وجه تشابهی بود که پیدا کردم. وجه تشابهی که سبب شد خود را طفیلی او کنم. اولین بار که با او خلوت کردم گفتم: "ببین عزیز جانم، تو دختری، من هم دخترم، تو عاشق بابایی ات هستی، من هم عاشق بابایی ام هستم. اما از این به بعد می خواهم عاشق تو باشم. بدون گوشی، بدون لاک ست با روسری، بدون جشن تولد. تو و بابایی ات برای تمام عشق نوجوانی و جوانی و پیری ام مرا بس." مهربان رفیقی بود که نگو، یک دانه محبوبی بود که نپرس. ساعت ها می نشستیم و با هم حرف می زدیم و اشک می ریختیم. از بابایش برایم می گفت و من روز به روز، روضه به روضه عاشق تر می شدم...  عشقش تمام رنگ و لعاب های فریبنده ی نوجوانی ام را شست


دیشب در جمعی نشسته بودم که یاد عشق قدیمی ام افتادم. یاد رقیه ی جان و دلم، آنجا که روضه خوان می خواند: بابا، دست عدو بزرگ تر از صورت من است...


من و بابایم و دختر سه ساله ام، فدای کبودی بدن تو رقیه جان...




 
*جهان بی عشق چیزی نیست، جز تکرار یک تکرار       (فاضل نظری)

۹۷/۰۹/۱۳
انـ ـــار

نظرات  (۶)

۱۳ آذر ۹۷ ، ۰۹:۰۹ صحبتِ جانانه
به به
چه عشق خوبی
بدون رسوایی
پاسخ:
بدون رسوایی....

:)
۱۳ آذر ۹۷ ، ۱۵:۰۳ آب‌گینه موسوی
این عشق، مبارک و خوش!
پاسخ:
سپاس فراوان
فوق العاده بود ... از نوشته‌تان حض بردم
پاسخ:
سپاس
لطف دارید
ارزانی تان باد، این عشق گرانبها.
پاسخ:
سپاس
زندگی بی عشق اگر باشد لبی بی خنده است
بر لب بی خنده باید جای حندیدن گریست...

مرحوم قیصر امین پور
پاسخ:
خیلی زیبا


سپاس
تا  باشه از این عاشق شدن ها
:)
زیبا و عالی نوشتید
عاقبت بخیر باشید
پاسخ:
ان شالله شما هم عاقبت بخیر باشید

سپاس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">