بعد از مدت ها... سلام...
دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی... و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش... جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرهایی شنیده. گفت تلویزیون را روشن کنیم ببینم چه خبر شده. تلویزیون خانه شان به خاطر تعمیرات وصل نبود. تلویزیون روشن شد. اولین چیزی که دیدم نوار مشکی بود. بند دلم پاره شد. و بعد زیرنویس قرمز رنگ خبرِ فوری... سردار شهید شده بود... دلم یک جوری شد. قلبم فشرده شد،چطور بگویم، یک حالت عجیب. انگار نفسم بالا نمی آمد، انگار چیزی در سینه ام می سوخت. هرگز، هرگز، هرگز در عمرم این حالت را تجربه نکرده بودم. حتی وقتی که فردای عروسی مان خبر فوت بابابزرگ را شنیدم، حتی آن روز که بچه ی اول مان رفت پیش خدا...
عکس هنوز در دستم بود و من غرق تماشا که زینب آمد. وقت خوابش بود و آغوش می خواست، در حالی که موهای طلایی اش را نوازش می کردم برایش قصه گفتم: یکی بود، یکی نبود، یه روزی که جمعه ی بعد از تولدت بود، وقتی خونه پر از بادکنک های رنگی بود، وقتی هنوز یه برش از کیک تولد توی یخچال بود، همون نیمه شبی که ما آروم و آسوده خوابیده بودیم، این مَرد به خاطر ما ارباً اربا شد...
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای هم زدنِ علی از آشپزخانه می آید. بین خواب و صبحانه خوردن با علی، مردد می شوم. همین تردید، خواب را از سرم می پراند و بلندم می کند به مقصد آشپزخانه.
صبحِ یک شنبه
دیشب تا صبح ده بار خوابیدم و بیدار شدم. سارا هنوز کمی سرفه می کرد. سهیل هم یک بار آب خواست و یک بار رفت دستشویی. به صورت های معصوم بچه ها خیره می شوم. خستگی ام درمی رود از نگاه کردن شان. کی باور می کند از این چهره های آرام و مظلوم توی روز آن قدر شیطنت ببارد؟ می خندم و آرام می بوسمشان. باید تا این وروجک ها بیدار نشده اند یک سری کارها را سرو سامان دهم و صبحانه ای هم برای علی حاضر کنم. تا بلند می شوم حالت تهوع می آید سراغم. دست می گذارم روی معده ام و فشار می دهم. حالت تهوع برای چی؟ بی خیالش می شوم و می روم سراغ کارها...
صبحِ دوشنبه
حس سبکی دارم. برخلاف چند شب گذشته، دیشب را خوب خوابیده ام. شلغم و عسل های دیروز جواب داد. سارا دیشب اصلاً سرفه نکرد. تا خود صبح راحت خوابید. خانه ساکت است. انگار علی رفته. چه قدر بی سر و صدا! لابد خواسته من بیشتر بخوابم. توی رختخواب غلت می زنم و خمیازه می کشم. هنوز ننشسته ام که احساس حالت تهوع اذیتم می کند. قبل اینکه فکر کنم که "چرا؟" اسید معده ام را توی مری ام احساس می کنم. بلند می شوم و می دوم به سمت دستشویی.
گلویم می سوزد. آبی به صورتم می زنم و توی آینه از خودم می پرسم: چه ات شده؟ یک آن مثل برق گرفته ها خشکم می زند. زمزمه می کنم: حالت تهوع... حاملگی... وا می روم. به زور خودم را سرپا نگه می دارم...
صبحِ سه شنبه
دیشب خوب نخوابیدم. مدام در فکر بی بی چکی بودم که دیروز خریده بودم. گاهی که خوابم می برد خواب های آشفته می دیدم. خواب ویار، خواب یک شکم بزرگ، خواب یک نوزاد کوچولو. کلی نذر و نیاز کردم که این حالت تهوع ها و ضعف های اخیر به چیز دیگری جز حاملگی ربط داشته باشد. تمام شب منتظر صبح بودم و یک ساعت است که خودم را به خواب زده ام تا علی صبحانه بخورد و برود ولی حالا جرئت ندارم از زیر پتو بیرون بیایم. اگر جواب تست مثبت بود چه؟ با دلشوره از رختخواب بلند می شوم. حالت تهوع... خودم را با قدم های آرام می رسانم به دستشویی. سه قطره می چکانم. کمی بعد دو تا خط قرمز نقش می بندد روی بی بی چک. لبم را گاز می گیرم و خیره نگاهش می کنم...
صبحِ چهار شنبه
علی دارد برای خودش نیمرو درست می کند. از بوی نیمرو بدم می آید. عق می زنم و سرم را می برم زیر پتو. دیروز چند بار پاپی شد که چرا سرحال نیستم و انگار در فکرم. یک جوری دست به سرش کردم. جرئت نکردم بهش بگویم. ترسیدم حس پدری اش گل کند و نگذارد تصمیم عاقلانه ای بگیرم. دودلی و تردید دیوانه ام کرده. نمی دانم باید چه کنم و کار درست چیست... هم از سقط کردنش می ترسم و هم از دنیا آمدنش. هرچه فکر کردم از بین تمام دوست و آشنا و فامیل فقط سه نفر بودند که هم قابل اعتماد بودند و هم چیزهایی در این باره سرشان میشد اما تماس های دیروزم با آنها، به جای اینکه کمکم کند تا تصمیم درستی بگیرم، بیشتر از قبل سرگردانم کرد. تمام دیروز و دیشب به حرف های شان فکر می کردم. هر جمله در ذهنم هزار بار تکرار شد...
"به به! مبارکه. حالا چه اسمی میذاری که به سارا و سهیل بیاد؟"
"اگه دنیا بیاد و اذیت بشه که بدتره..."
"حقته که تصمیم بگیری نگهش داری یا نه هرچند سقط عوارض پزشکی داره ولی اگر دلت نخوادش همون بهتر که نباشه."
"اگه می تونی با شرایط جدید کنار بیای نگهش دار."
"اگر تصمیمت قطعیه زودتر برای سقط اقدام کن چون هر روز که بگذره کار سخت تر میشه."
"هیچ راه قانونی برای سقط وجود نداره."
"آخی گناه داره. دلت میاد؟"
"میشه با یه جوشونده گیاهی هم کار رو تموم کنی ها."
" اونم یکیه مثل سهیل و سارا، انگار داری با دستای خودت سارا رو خفه می کنی..."
سردرد هم به حالت تهوع ام اضافه شده. کاش این جمله ها از ذهنم پاک میشد. کاش حرف های طاهره را نشنیده بودم... چرا با سارا و سهیل مقایسه اش کرد...؟
صبحِ پنج شنبه
علی دیروز می گفت: "جدی جدی یه چیزیت شده ها. چرا این قدر کلافه ای؟" گفتم از خستگی ست. گفتم بچه ها اذیتم کرده اند... دروغ نگفتم! خسته ام. بچه ها اذیتم می کنند. رسیدگی بهشان سخت است. شیطان و بازیگوش شده اند و از دیوار راست بالا می روند. این وسط من چطور می توانم منتظر آمدن یک بچه ی دیگر باشم؟ چطور هفت هشت ماه دیگر یک نوزاد بیاید وسط این همه خستگی و کار؟ نه... به صلاح نیست که بیاید. نه به صلاح من و علی و این موقعیت زندگی مان، نه به صلاح سهیل پنج ساله و سارای دو ساله ام و نه به صلاح خودش. تصمیمم را گرفته ام. دست می گذارم روی شکمم و زمزمه می کنم: برای خودت بهتره که نباشی. خودتم اذیت میشی... باشه کوچولو؟
صبحِ جمعه
سارا و علی سمت راستم خوابیده اند. سارا سرش را گذاشته روی بازوی علی. چهره اش توی خواب معصومانه و دوستداشتنی ست. هوس می کنم ببوسمش اما از ترس بیدار شدنش صرف نظر می کنم. آرام بلند می شوم. حالت تهوع را حبس می کنم در قفسه ی سینه ام و پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه می رسانم. پلاستیک محتوی جوشانده را از کشوی دوم درمی آورم و نگاهش می کنم. یک آن پرتش می کنم. درست مثل واکنش دیروزم. وقتی مریم پلاستیک جوشانده را به دستم داد، وقتی یک لحظه از ذهنم گذشت که چه کاربردی دارد، بی اختیار پرتش کردم. انگار آلت قتاله ای را به دست گرفته بودم. ولی کم کم آرام شدم و دوباره فکر کردم به شرایط خودم و بچه ها. خالی اش می کنم توی قوری و رویش آب جوش می ریزم. می گذارم سر کتری تا خوب دم بکشد. بویش بلند می شود و می خورد زیر دماغم. عق می زنم و جلوی دهانم را می گیرم. ثانیه ها به سختی می گذرند. می ترسم علی یا بچه ها بیدار بشوند. بلند می شوم و فوری صافی را می گذارم روی لیوان و جوشانده را می ریزم. لیوان را نزدیک لبم می برم. داغ است. دوباره عق می زنم. چند تا نفس عمیق می کشم تا حالم بهتر شود. تا بتوانم قد خوردن محتویات این لیوان حالت تهوع ام را کنترل کنم. دوباره حرف های طاهره رژه می روند توی ذهنم.... "اونم یه بچه ست مثل سهیل، مثل سارا. همون قدر عزیز و دوستداشتنی. منتهی فرقش اینه که این یکی از اون دوتا بی پناه تره. کار تو مثل این می مونه که داری سارا رو با دستای خودت خفه می کنی یا اینکه چاقو می کشی به صورت سهیل" عصبی شدم و داد زدم: خفه شو طاهره! گفت: باشه خفه میشم ولی با خفه شدن من حقیقت عوض نمیشه. این رو هم بدون که من دیگه نمی تونم دوست یه قاتل باشم!
دست می گذارم روی شکمم و بغض می کنم: به من گفت قاتل. دختره ی بی شعور. نمی فهمه که شرایطم سخته. نمی فهمه که برای خودت بهتره. ولی تو می فهمی؟ مگه نه؟ تو می فهمی من چی میگم عزیز دل مامان؟
ثانیه ها می ایستند. خشکم می زند. زمزمه می کنم: چی گفتم؟! عزیز دل مامان...؟! تو کی عزیز دل من شدی؟ من... من... مامان توام....
بغض شش روزه ام می شکند و قطرات اشک یکی یکی می چکند توی لیوان در دستم. بلند می شوم و محتویات لیوان را خالی می کنم توی سینک ظرفشویی و زیر لب می گویم: دیگه نترس عزیزم. مراقبت هستم.... عزیز دل مامان...
*داستانی که برای مسابقه ی "میخواهم بمانم" نوشتم و البته فقط نوشتم! و برای شرکت در مسابقه ارسال نکردم. "می خواهم بمانم" جشنواره ای بود با موضوع " نه به سقط عمدی جنین". متاسفانه آمار وحشناکی دراین باره وجود دارد.
گاهی به اینجا سر می زنم. با عجله نگاهی به وبلاگ هایی که دنبال می کنم می اندازم ومی روم. با امید می روم. با امید اینکه روزی برمی گردم و تمام حرف های نگفته و تلمبار شده را اینجا می نویسم. با خودم می گویم که روزی تک تک داستان های کوتاه و بلند، حقیقی و خیالی ام، را برای شما می نویسم... اما امروز حس کردم که زیادی خوش خیالم! من دیگر آن انار سابق نیستم. اوج وبلاگ نویسی ام در آستانه ی ۲۰ سالگی ام بود حالا اما نزدیک ۳۰ سالگی ایستاده ام. آن دختر دانشجوی مجرد، طی این ۱۰ سال همسر شده، چهار بار مادر شده و خیلی چیزها آموخته. من از همین فضای کوچک وبلاگی مجازی، یک کوه تجربه آموخته ام، چه برسد به زندگی وسیع حقیقی... امید که تجربه ها پوشالی نباشد و آموخته ها، مرا به سمت تقوا سوق دهد...
قول دادم این فاطمیه آدم بشم. پاک بشم. همونی بشم که شما میخوای، شما دوست داری... هر چیزی که بهش شک داشتم، هر مسئله ای که حس می کردم یه روزنه کوچیک باشه برای گناه، برای پرت شدن حواس دلم، برای لرزیدن ایمانم، همه رو، همممممممه رو درز گرفتم. محکم بستم... سخت بود، سخته... یه کشیده زدم تو گوش نفسم، گفتم دست از پا خطا کنی با من طرفی! با غیض نگام کرد. یه مشت کینه و غصه و حسرت قدیمی رو ریختم بیرون از دلم. دلم غصه اش گرفت چون بهشون عادت کرده بود. همین شد که با من لج کرد. همه بر علیه من شدن مادر... حس یه بچه ی گم شده توی بازار رو دارم. یه گوشه ایستادم و دارم صدا می زنم مامان... مامان... من مامانم رو میخوام... دورم شلوغه. پر از آدم! از غریبه ها می ترسم... من از دنیا می ترسم... مادر، به حسینت قسم خسته شدم. به حسنت قسم که این دفعه فرق می کنه. هشتم بهمن، وسط یه روضه ی غمگین فهمیدم که این دفعه فرق میکنه، اونجا که مولا می گفت: شرمنده ام زهرا جان... همراهش شدم و زمزمه کردم. اون قدر گفتم شرمنده ام زهرا جان که نفسم بند اومد. یاد هر خطا و معصیت یه گوله اشک شد و افتاد روی چادرم... چشم به هم زدم و دیدم شام شهادتت ایستادم روبه روی ضریح امام رضا... آخه چه قدر مهربونید...؟ چه قدر بزرگوار؟؟ چه قدررر....؟؟؟ حالا اومدم یه چیز بگم. فقط یه کلام: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم....