محبوبم، قصه ی عشق من و تو عالم گیر شده. رسوا شده ام. البته که غمی نیست! من همان روز که دل به تو دادم قید تمام غیرِ تو را زدم و چشم بستم بر همه چیز، همه چیز از سلام تو آغاز شد. از نگاه تو... وقتی شناختمت جان گرفتم، پر و بال در آوردم، هوس پرواز به سرم زد. پریدم! زمین خوردم، تو و تمام تو از حافظه ام پرید، پناهم دادی، روبه راهم کردی... دوباره پریدم! زمین خوردم، پر و بالم شکست، پیدایم کردی، تسکینم دادی ... دوباره پریدم! زمین خوردم، سرم به سنگها خورد، سنگها از سرم نرم شد، اما سربزرگی هایم آخ نگفت... من هزاااار بار زمین خوردم و هزااار تکه شدم و تکه هایم گم شد؛ و تو... تو مرا پیدا کردی، چسب زدی، از درون... رهایم نکردی. رها کردن در مرام تو نیست... اینک تصمیم های بزرگ و روزهای سختی رو به رویم ایستاده. فصل پریدن است و خوفی عجیب خانه کرده در دلم. از بلندی می ترسم... حس بی بال و پری دارم... تو را می خواهم. امشب که سنگینی تمام سیاره ها را در گلویم حس می کنم، خسته ام و گیج و گم شده و تنها. پیدایم کن به حرمت ع ش ق. پیدایم کن خداوند...