دومین حرف مانده در گلویم شمایید...
شمایی که نمی دانم چه حکمتی در کار است که روزی ام شد در چنین شبی از شما بنویسم. هزار حرف نگفته در سرم چرخ می زند. توفیق قلم زدن نیست. مشغولم. خیلی مشغول. مشغول چیزهایی که بقیه هم مشغول شان هستند. حتما خود شما هم مشغول شان بودید. نبودید؟ هیئت نمی رفتید؟ خادمی نمی کردید؟ پای منبر و روضه نمی نشستید؟ کار فرهنگی نمی کردید؟ گلچین شدید وگرنه کم کم ازدواج می کردید. بچه دار می شدید. کار می کردید. مثل من. مثل ما. مثل بقیه... پس تفاوت مان چیست که شما در شام شهادت مادر، انتخاب می شوید؟ نقطه جدایی ما با شما کجاست؟ تفاوت مشغولی هایمان در چیست؟ اخلاص؟! نگویید اخلاص که نمی فهمم. اصلا حس می کنم یک جایی از هستی و زندگی ام ایستاده ام که هیچ نمی دانم. فقط مطمئنم ایرادی یک جای کار جاخوش کرده که من نمی فهمم.
بیایید یک معامله. من روضه می خوانم. شما هم با گوشه نگاهی، در این شبِ عزیز بفهمانید که عیب کار از کجاست؟
"می گویند اسب هایشان بعد هر نبرد، بر می گشت به خیمه گاه. بر اثر ضربه ای که بر سر مبارکش خورده بود و خون هایی که بر چشم های اسب جاری شده بود، اسب به اشتباه رفت میان سپاه دشمن. آنجا بود که غریب گیر افتاد و هرکس رسید، با هرچه داشت، ضربه ای به او زد. چنین شد که برای بردن پیکرش در عبا جمعش کردند...."
حالا شما بگویید ای شهید عزیز. جوری بگویید که من بفهمم. یاد بگیرم که شما چطور مشغول بودید که در قرن بیست و یک، در ام القرای جهان اسلام، به سانِ جوانِ آقایمان، ارباً اربا شدی؟